شعر احمد شاملو

«ترانه ی آبی»




قیلوله ناگزیر

در طاق طاقی ِ حوضخانه،

تا سالها بعد

آبی را

مفهومی از وطن دهد.

امیر زاده ای تنها

با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش

در هزار آئینه شش

گوش ِ کاشی.

لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد

که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها

می گذشت

تا سالها بعد

آبی را

مفهومی

ناآگاه

از وطن دهد.

امیر زاده ای تنها

با تکرار چشمهای بادام تلخش

در هزار آئینه شش گوش کاشی.

روز

بر نوک پنجه می گذشت

از

نیزه های سوزان نقره

به کج ترین سایه،

تا سالها بعد

تکـّرر آبی را

عاشقانه

مفهومی از وطن دهد

طاق طاقی های قیلوله

و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد

بر سکوت اطلسی های تشنه،

و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ

در هزار آئینه شش گوش کاشی

سالها

بعد

سالها بعد

به نیمروزی گرم

ناگاه

خاطره دور دست ِ حوضخانه.

آه امیر زاده کاشی ها

با اشکهای آبیت.


احمد شاملو

۰ ۱

شعر مارک‌ استرند

جسم تهی



دست ها مال تو بودند، بازوها مال تو بودند

اما تو خود آن جا نبودی.

چشم ها مال تو بودند اما بسته بودند و پلک نمی زدند

خورشید دورتاب، آن جا بود.

ماه غلتان بر شانه های سپید تپه، آن جا بود.

باد آبگیر« بردفورد » آن جا بود.

نور سبز رنگ زمستان، آن جا بود.

دهان تو آن جا بود

اما تو خود آن جا نبودی.

هر که سخن می گفت کلامش را پاسخ نبود

ابرها فرو لغزیدند و

خانه های آبکناران را در خود فرو بردند

و آب خامش بود.

مرغ های دریایی خیره مانده بودند.

دردی در کار نبود، رفته بود.

رازی در کار نبود،  حرفی در کار نبود.

سایه خاکسترش را می پراکند.

نعش تو بود  اما تو خود آن جا نبودی.

هوا روی پوست نعش می لرزید.

تاریکی توی چشم های نعش می لرزید.

اما تو خود آن جا نبودی.


مارک استرند

ترجمه:محمدرضا فرزاد


۰ ۱

شعر گرول آن دافی

روز عشاق




نه رُزی سرخ نه قلبی از ساتن .

به تو پیازی می دهم

پیچیده در کاغذی قهوه ای

چون جامه دران عشاق

نویدبخش نور


بفرما .

از اشک

همچو عشاق

کورت می کند

و انعکاس تصویرت را

عکس لرزانی از اندوه .


می خواهم صریح و صادق باشم .

نه کارت پستال خوشگلی نه بوسه نامه ای .


به تو پیازی می دهم .

بوسه ی دوآتشه اش بر لب ها می نشیند

باوفا و غیرتی

مثل خود ما

به عمرِ خود ما


بگیر .

حلقه های طلای سفیدش ، حلقه ی عروسی می شود

اگر بخواهی .

مهلک است .

عطرش می چسبد به انگشت هات

می چسبد به چاقوت .



کَرول آن دافی

 

 ترجمه: محمد رضا فرزاد


۰ ۱

شعر اریش فرید

« در پایان راه»



وقتی‌که بچه بودم خیال

می‌کردم

هر پروانه

که نجات می‌دهم

هر حلزون

هر تارتنک

هر مگس

هر گوش‌خزک وُ هر کرم خاکی

خواهد آمد و

 برایم اشک خواهد ریخت

‌آن‌وقت که خاک ‌می‌شوم


و آنان‌که یک بار نجات‌‌شان

داده‌ام

هنوز اگر نمُرده باشند

همه خواهند رسید

برای مراسم تدفین‌ام


هنگام‌که عمری رفت

دریافتم بی‌هوده ا‌ست این

هیچ‌یک نمی‌آیند

بیش از همه

               من باید

                         زنده مانده باشم


حالا وقت پیری

می‌پرسم اگر من نجات‌شان دادم

درست لحظه‌ی آخر

ــ پس از همه ــ

دو‌ سه‌تایشان

                از راه

                        می‌رسند؟


اریش فرید


ترجمه: آزاد عندلیبی


۲ ۱

شعر چسلاو میلوش

« رویارویی »




به پیش می تاختیم از میان

دشت های یخزده در یک واگن در سپیده دم.


گل سرخی در تاریکی.


و ناگهان خرگوشی از میان جاده گذشت.


یکی از ما با دست نشانش داد.


مدت ها گذشته است.

 امروز هچیچکدامشان زنده نیستند.


نه خرگوش، 

و نه آن مرد که اشاره کرد.


آه، ای عشق من، کجایند، به کجا می روند


تکان سریع یک دست، توالی یک حرکت،

صدای خشک سنگ ها.


نه از سرِ اندوه

که از سرِ شگفتی می پرسم.



چسلاو میلوش


ترجمه:کامیار محسنین


۰ ۱

شعر پرویز ذبیح غلامی

"پستچی بازی"


 


سربازی


که فقط لباس‌هایش از جنگ 

برگشته‌اند


بازی دیگری بلد نیست


جز اینکه


نامه‌های سنگی توی جیبش را پست کند


و


تمام روز


روی طنابی نامرئی منتظر بماند


که پستچی نامه‌ها را برگرداند.



پرویز ذبیح غلامی


ترجمە: فاتمە فرهادی


۱ ۲

شعر جوزف رودریگز

«شاخه ها»


جلوی این نور

ریه‌ات برهنه است

داخلش

(با اینکه نمی‌بینمشان)

شاخه‌ها

انگار شاخه‌ی درختان بادام و فندق

با گلهایی سفید و کوچک

که رویشان روییده‌است.

یک عکس اشعه ایکس.

آن را به روی میز برمی‌گردانی

میزی که هنوز شاخه و تنه درخت را

خوب به خاطر دارد.

(خاطره‌ها نمی‌میرند

بلکه تغییر شکل می‌دهند)

شاخه‌های ریه‌ات

شاخه‌های میز

شاخه‌های اوراق کتاب

همه چیز تکه‌ای از همه چیز است

یک درخت.


جوزف رودریگز

ترجمه: شعله ولپی

۱ ۱

شعر ریچارد براتیگان

"چرخ فلک"



دنیا در دیوونه خونه هاشو



باز و بسته میکنه



و کلیساها



مثل یه پیرمرد فراموشکار



که شلوارشو بالا کشیده



به جای اینکه اونو در بیاره.



می خوای تو شلوارت برینی پیرمرد؟



بارون یه چرخ فلک تاریک بود



که ما رو نزدیکتر میبرد



تا نزدیکی بودلر و جنرال موتورها.



ما مشهور بودیم



ولی به بخت خودمون لگد زدیم.



ریچارد براتیگان


ترجمه: فاتمه فرهادی


۰ ۲

شعر سیلویا پلات

"آینه"


نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه می بینم بی درنگ می بلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بی رحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو می اندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کرده ام که فکر می کنم
پاره ی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا می شود
صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا می کنند
 
حالا دریاچه ام
زنی روبروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا می کاود
آنگاه به شمع ها یا ماه ،این دروغگویان،باز می گرد د
پشت او را می بینم و هما نگونه که هست منعکس می کنم
زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم می دهد
برای او اهمیت دارم ،می آید و می رود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود
درمن دختری راغرق کرده است
ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
مثل ماهی هولناکی بر می خیزد .

سیلویا پلات
ترجمە: ضیاء موحد
۰ ۱

شعر اورهان ولی کانیک

"مرا همین هوای زیبا نابود کرد"



مرا
همین هوای زیبا
نابود کرد

 در همچین هوایی
از ماموریتم در اوکاف
استعفا دادم

در همچین هوایی
به توتون معتاد شدم
در همچین هوایی
عاشق شدم

 آوردن نان و نمک به خانه را
در همچین هوایی از یاد بردم
بیماری شاعری ام
در همچین هوایی عود کرد

 مرا
همین هوای زیبا
نابود کرد.


اورهان ولی کانیک

ترجمە: سیامک تقی زادە

۲ ۱
در این وبلاگ شعرترین ها را بخوانید
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان