"چیزی برای گفتن"
ویلیام کارولس ویلیامز
آلوهایی را که
در یخچال بودند
خورده ام
و اینکه تو شاید آن ها را
برای صبحانه
گذاشته بودی
مرا ببخش
خوشمزه بودند
خیلی شیرین
و خیلی سرد
ترجمە: مودب میرعلائی
"چیزی برای گفتن"
ویلیام کارولس ویلیامز
آلوهایی را که
در یخچال بودند
خورده ام
و اینکه تو شاید آن ها را
برای صبحانه
گذاشته بودی
مرا ببخش
خوشمزه بودند
خیلی شیرین
و خیلی سرد
ترجمە: مودب میرعلائی
“گیاهخوارن”
گیاه خوارها آدم های سنگدل بی فکری هستند.
همه می دانند هویج که رنده می شود، چه ناله هایی می کند.
که یک هلو وقتی از وسط دو نیم می شود، خون می ریزد.
یعنی فکر می کنید پرتقال به انگشتان شست
حساس نیست، وقتی که گوشتش را قلفتی از جا در می آورند؟
مغز گوجه فرنگی بی هیچ دردی از هم متلاشی می شود؟
یا سیب زمینی ها، این خرچنگ های کوچک خاک، که زنده زنده
پوستشان را می کنند و می پزند؟
نگویید که درد ندارد
نخود فرنگی وقتی که جر می خورد پوسته اش،
یا کلم فندقی که بی رحمانه پوستش کنده می شود،
یا کلم پیچی که پاره پاره می شود و پیازی که بی سر.
بیلچه ات را بگذار کنار
کج بیلت را زمین بگذار.
اینقدر قتل عام نکن،
بگذار مردمان کوچک من راحت باشند.
ترجمه: یگانه وصالی
او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:
دعای شامگاهی؛
طاووس سفید؛
و نقشه رنگ پریده آمریکا.
و سه چیز را دوست نداشت:
گریه کودکان؛
مربای تمشک با چائی؛
و پرخاشجویی زنانه.
... و من همسر او بودم.
"آنا آخماتوا"
از مجموعه: شامگاه / ترجمه: احمد پوری"
« شعرهایی که ما می توانیم بفهمیم »
اگر میمونی ماشین سواری کند
در کنار ردیفی از ستون ها ی رو به دریا
و درختان نخل در سمت چپ حلبی باشند
ما این را نمی فهمیم .
ما شعرهایی را می خواهیم که بفهمیم .
ما خدایی را می خواهیم که هدایت مان کند ،
گلها و درختان را دوباره نامگذاری کند ،
صحنه را با رنگ نشانه گذاری کند ،
کاری کند که پرنده مهمان ها را دعوت کند .
ما شعرهایی را می خواهیم که بفهمیم ،
نه سیاه مستانی که علاف اند
کنار یک آرمادیلو ، نه نیستی در هم آمیخته
که می رسد به یک آهنگ ،
نه دویدن درون و بیرون دیوارها
بر زبان خشک یک دهان ،
نه چماق ها ، نه دختر ، نه دریا که حرکت می کند
با سرعتی قابل توجه ، در کنار خویش
و آبی همچو آب ، در کنار خویش و هنوز ،
نه سوسمارهای روی میز که دستهای محض می شوند .
ما شعری می خواهیم که بفهمیم ،
آثار انگشت بر روی لباس مادر
درد شکنجه ، دانشمندان .
لطفا ، نه خرگوش ، خارج کردن ِ خرگوش
از یک کلاه زرد ، نه شیپور عقب نشینی
رو به چندین مایل نه بیابان ، نه باد
ما این را نمی فهمیم .
پل هوور
ترجمه: علی قنبری
(عاشقانه)
اکتاویو پاز
شفاف تر
از این آب که میچکد
از میان انگشتان به هم گره کرده ی
تاکها
اندیشه ی من پلی میکشد
از خودت به خودت
خودت را ببین
واقعیتر از تنی که در آن ساکنی
جای گرفته در مرکز ذهن من
تو زاده شدی که در جزیرهای زندگی کنی.
فدریکو گارسیا لورکا
(برای گلوریا خینه و فرناندو دولس رییوس)
سبز، تویی که سبز میخواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است.
□
«ــ ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبم
آینهات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان…
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانهام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار میبایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نردههای سبز!»
□
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه میداشت.
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند…
□
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
ترجمه: احمد شاملو
زبوری |
ویسواوا شیمبورسکا
آه چقدر مرزهای خاکی آدمها ترکدارند!
چقدر ابر، بیجواز از فراز آنها عبور میکند.
چقدر شن میریزد از کشوری به کشور دیگر
چقدر سنگریزه با پرشهایی تحریکآمیز!
آیا لازم است هر پرندهای را که پرواز میکند
یا همین حالا دارد روی میلهی «عبور ممنوع» مینشیند، ذکر کنم؟
کافیست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و
نوکش اما هنوز اینجاییست
و همچنان و همچنان وول میخورد!
از حشرات بیشمار کفایت میکنم به مورچه.
سر راهش میان کفشهای مرزبان
خود را موظف نمیداند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.
آخ تمام بینظمی را ببین
گسترده بر قارهها!
آخر آیا این مندارچهای نیست که از راه رود
صدهزارمین برگچه را از ساحل روبهرو میآورد به قاچاق؟
آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش
تجاوز میکند از حدود آبهای ساحلی؟
آیا میشود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟
حتا ستارگان را نمیتوان جابهجا کرد
تا معلوم باشد کدامیک برای چه کسی میدرخشد؟
و این گسترهی نکوهیدنی مه!
و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،
گو اصلن نباشد به دو نیم!
و پخش صداها در امواج خوشخرام هوا:
فراخوان به جیغ و غلغلهای پر معنا!
تنها آنچه انسانی است میتواند بیگانه شود.
مابقی، جنگلهای آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.
(1976)
ترجمه: ایونا نویسکا
ویرایش: صالح تسبیحی
"مجانی"
مجانی زندگی میکنیم
هوا مجانی، ابر مجانی
تپه مجانی، چمن مجانی
باران، گِل و شل همه مجانی
بیرون ماشینها
در سینماها
ویترین مغازهها مجانی.
اما نان و پنیر نه.
آب و نمک مجانی،
آزادی به قیمت جان
بردگی اما مجانی
مجانی زندگی میکنیم.
مجانی.
اورهان ولی کانیک
ترجمە:احمد پوری